جدول جو
جدول جو

معنی خرم باش - جستجوی لغت در جدول جو

خرم باش
(خُرْ رَ)
پرده دار. حاجب. در اطراف شاه (بزمان ساسانیان) درباریانی بودند دارای القاب و مناصب عالیه از قبیل دربذ یا رئیس دربار، تگربذ که منصب او شبیه گراندمتر دربار بود، شخص دیگری اندیمان کاران سردار (یا سالار) یعنی حاجب بزرگ و رئیس تشریفات لقب داشت، و پرده دار را خرم باش میگفتند. (ایران در زمان ساسانیان کریستن سن چ 2 ص 417)
لغت نامه دهخدا
خرم باش
پرده دار، حاجب
تصویری از خرم باش
تصویر خرم باش
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرم بهار
تصویر خرم بهار
(دخترانه)
آنکه چون بهار خرم و با طراوت است، نام دختر فتحعلی شاه قاجار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خرم بانو
تصویر خرم بانو
(دخترانه)
بانوی شاد و خوشحال
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خرس باز
تصویر خرس باز
آنکه با خرس بازی می کند و آن را به انجام حرکات نمایشی وامی دارد، خرسک باز
فرهنگ فارسی عمید
(خَ / خُ رَمْ)
گیاهی دارویی که مرو نیز گویند. (از ناظم الاطباء). نوعی از رستنی باشد که بفارسی مروخوش گویند و بعربی ریحان الشیوخ خوانند، محلل و مسکن ریاح باشد و سدۀ بلعمی بگشاید. (برهان قاطع). مرماخور و آن گیاهی باشد چون مرو با برگهای ریز و گل سفید و آن بهترین اقسام مرو باشدو در داروها بکار است و بوی خوش دارد. (یادداشت بخطمؤلف). مرماخور که مرو کوهی باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ بَ)
دهی است از دهستان ریوند بخش حومه شهرستان نیشابور واقع در سه هزارگزی باختر نیشابور. این دهکده در جلگه واقع است با آب و هوای معتدل. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
دهی است جزء دهستان حومه بخش رودبار شهرستان رشت واقع در دوهزارگزی شمال رودبار متصل به قصبۀ تکلیم. این ناحیه کوهستانی، معتدل و مالاریایی است. آب از رود دوگاهه. محصول آن غلات و زیتون و شغل اهالی زراعت و مکاری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
باد گرم باشد، مجازاً سموم
لغت نامه دهخدا
(دِ تَ / تِ)
درم بارنده. بارندۀ درم. درم ریز، کنایه از بسیاربخشش و سخی:
در بزم درم باری و دینارفشانیست
در رزم مبارزشکر و شیرشکاریست.
فرخی.
- ابر درم بار، ابر که باران آن درم بود.
- ، بسیار سخی، بسیار بخشنده:
میر همه میران، پسر خسرو ایران
بواحمدبن محمود آن ابر درم بار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(دِ تَ / تِ)
درم بخشنده. بخشندۀ درم. آنکه درم بخشد:
تا درم خوار و درم بخش بودمرد سخی
تا درم جوی ودرم دوست بود مرد لئیم.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(زَ رِ)
دهی از دهستان ابهررود است که در بخش ابهرشهرستان زنجان و 26هزارگزی باختر ابهر واقع است و 470 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(هَِ تَ / تِ رَ / رُو)
آنکه طرم بازد. رجوع به طرم شود
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ)
فرماندۀ لشکر.
چه خوش گفت بکتاش با خیل باش
چو دشمن خراشیدی ایمن مباش.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
زمینهایی که بکسی که طرف میل باشد می بخشند بشرطی که آن شخص چیز کمی بصاحب داده و در وقت احضار بخدمت دیوانی حاضر باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
خوشباشنده، خوش آمد که تملق باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، خوش آمدگو:
بغفلت عمر شد حافظ بیا با ما بمیخانه
که شنگولان خوشباشت بیاموزندکاری خوش.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خِ رِ)
دهی است از بخش بندپی شهرستان بابل واقع در 37هزارگزی جنوب مقری کلا، مرکز بخش بندپی. کوهستانی سردسیر. آب از شکراله رود. محصول آن غلات، لبنیات، عسل. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ بَ)
نام محلی بوده است. (ناظم الاطباء) :
نهادندسر سوی خرم بهار
سپهدار و آن لشکر نامدار.
فردوسی.
رسیدم ببلخ و بخرم بهار
همان شادمان بودم از روزگار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ بَ)
بهار سرسبز. بهارباطراوت. کنایه از طراوت و سرسبزی است:
بیاراست بزمی چو خرم بهار
ز بس شادمانی گو نامدار.
فردوسی.
چو دستان که پروردگار من است
تهمتن که خرم بهار من است.
فردوسی.
بیاراست او را چو خرم بهار
فرستاد در شب بر شهریار.
فردوسی.
ز روی او که بد خرم بهاری
شد آن آتشکده چون لاله زاری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
کیسۀ چرمین که درویشان و مسافران در کنار خود می بندند. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
دهی است از دهستان جرۀ بخش مرکزی شهرستان کازرون، واقع در 63هزارگزی جنوب خاوری کازرون کنار راه فرعی کازرون به فراشبند. این ده در جلگه قرار دارد و گرمسیر است. آب آن از رود خانه جره و محصول آن غلات و برنج و کنجد و ماش و مرکبات و شغل اهالی زراعت می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
دهی است از بخش حومه شهرستان یزد. این ده درجلگه واقع است با آب و هوای معتدل. آب آن از قنات ومحصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و ساخت صنایع دستی. راه فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام مزرعه ای بوده است از راوه از دیهای آنار. (از تاریخ قم ص 137)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
هر جای مزروع و دلکش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خِ / خَ مَ)
نگاهبان خرمن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ بِ هَِ)
بهشت خرم. بهشتی که خرم است. مقصود بهشت معهود است:
اگر زو شناسی همه خوب و زشت
بیابی بپاداش خرم بهشت.
فردوسی.
بکوشش بجوییم خرم بهشت
خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت.
فردوسی.
بشادی یکی نامه پاسخ نوشت
چوروشن بهار و چو خرم بهشت.
فردوسی.
بیاراست ایوان چو خرم بهشت
می و مشک و عنبر بهم درسرشت.
فردوسی.
رسانند ما را بخرم بهشت
رهانند از دوزخ تنگ و زشت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
کسی که خرس را تربیت کند و او را ببازیهای مختلف وا دارد و ازین راه روزی خورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرم بهار
تصویر خرم بهار
بهار سرسبز، بهار با طراوات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرم باد
تصویر گرم باد
باد گرم، باد سموم
فرهنگ لغت هوشیار
خشم آمیز، قهرآلود، قهرآمیز
متضاد: مهرآمیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هزینه ی ضیافت عروسی و جشن مربوط به آن که داماد را پرداخت
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از دهستان کالج نور، روستایی در شرق کردکوی که نام.، روستایی در حومه ی نور
فرهنگ گویش مازندرانی
از انواع بادهای محلی
فرهنگ گویش مازندرانی
دو تن که در کنار همدیگر زمین مزروعی داشته باشند
فرهنگ گویش مازندرانی
شادمان، شاد باش
دیکشنری اردو به فارسی